مـاهـانمـاهـان، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

تقدیم به دستهای کوچکی که بزرگترین بهانه ی زندگی من است...

هفته بیست و نهم

سلام پسر یه کیلو و نیمی خودممممممم  مامانی فدات بشــــه امروز اومدم دیدمـــت. وقت سونو برا امروز بود، اینقــده منتظر بودم امروز برسه بیام و ببینمت و از حالت با خبر بشمممم، گذشته از این بدونم پسملم چقــده تپلی شـــده  آخه دفه قبل که سونو دادم گفت شما 426 گرمی...ووووییییییی کوچولو موچولوی مـــــــن  الان گفت شما شدی 1436 گــرم  داری یواش یواش تپلی میشی تا بیای بغل مامانی  صبح که از خواب بیدار شدم(مث همیشه چون میخواستم بیام تورو ببینم دل تو دلم نبود، زودتر بیدار شدم) دیدم هوا یه جوووریه، تو پنجره اتاق که نگاه کردم دیدم وااااااای کلی برف اومده و همه جا سفیده، از اونجا که مامانی عـــاشق برفه ذوق کردم ولی یهویی تو دلم ...
29 دی 1392

هفته بیست و دوم

سلام عزیز مامان....خوبی قربونت برم. دلم برات یــه ذره شده   الان شما 22 هفته و 3 روزته پسر گلممممم مامان بزگ اومده بود اصفهان که برا شما خرید کنیم. من و تو و بابایی و مامان بزرگ و بابابزرگ رفتیم خرید. حسااابی هم تورو خسته کردم  ببخشید ولی در عوض خرید کردمممم برااااات  الهــی من فدات بشمممم چقــد ذوق داشتم. یه تخت خوشکل برات خریدیم و گذاشتیم کنار تخت خودمون. آخه ما فقط یه اتاق داریم. واییییییی. همش میام تکونش میدم و تورو توش تصور میکنم و تو دلم قنـــد آب میشه... هعــــی...  بابایی هم روز به روز طاقتش داره کمتر میشه واسه اومدنت،  چقد دنیامونو قشنگ کردی پسر گلم. خیلی دوستت داریم.  مراقب خودت که هستی آره...
13 آذر 1392

هفته یست و یکم

گل پسرم داری هر روز به دنیای مامانی نزدیک تر میشی   الان که دارم اینو برات مینویسم دقیقا 21 هفته و 3 روزته. ینی من امروز وارد ماه ششم شدم. لحظه لحظه هایی که میگذرن دارم با یاد تو و فکر تو میگذرونم که بیای و  پیشم بمونی.  عجیب ترین و عمیق ترین حس دنیا حس مادر بودنه.  هر روز تکونات رو حس میکنم، بهم زندگی میده. یه وقتایی شیطون میشی و حسابی حال مامانی رو جا میاری یه وقتایی هم خیییلی آرومی. سونو سلامت رو هم 21 هفته و 1 روز که بودم رفتم ولی چون خونه مهمون داشتیم نشد بیام و برات بنویسم فدات بشه مامانی دیدمت خوب. خدا رو شکر همه چی هم خوب بود. با یه دستت یه پاتو گرفته بودی وقتی دکتر نشون داد از ذوق داشتم بال در میاوردم...
6 آذر 1392

هفته هجدهم

سلاااااام پســـر گلــم   الهی قربونت بشـــــم، عــزیز دلمممممم دیروز تا حالا مدام تکوناتو حـــس میکنم، خیـــلی خوشحــالم اولاش نمیدونستم این خودشه یا نه امروز مطمئن شدم دیگه:)))) واااااااااااااای چه حس خوبیه هی آروم آروم ضربه میزنی:)))) خیلی منتظر بودم که حست کنم آآآآآآ عزیز مامانی مراقب خودت باش ... خیلی دوستت دارم.بوس
9 آبان 1392

پســــر گلــم :)

سلام نی نی خوشکلم...خوبی عزیز دل مامانی؟    یه ده روزی رفتیم دیدن مامان بزرگا و بابا بزرگا و خاله ها، عموها، دایی ها، عمه ها... اولین سفرت بود عزیز دلم، خیلی هم خوش گذشت:) اینم بگم که حســابی هواتو داشتن آآآ :)  وقتی برگشتیم دو روز بعدش رفتیم دکتر و دوباره سونو دادم... واااای قربون دست و پاهای کوچولوت بشم بازم دیدمت، خیلی دلم تنگ شده بود برات، از خانوم دکتر خواستم که اگه بشه باز ببینمت و جنسیتت رو اگه مشخصه دیگه بهمون بگه :) با بابایی رفتیم تو، دل تو دلم نبود که ببینمت:) بابایی هم همین طور... دکتر زودی گفت نی نی تون هم پســــره:)))) فدای پسرم بشم من. گفته بودم حس خودم میگه پسری ولی خوب بازم مطمئن نبودم ک:) راستی ...
29 مهر 1392

هفته ی پانزدهم

سلام نی نی خوشکلم.   قربون اون دست و پای نااازت برم...مامانی فدات شه...دیروز باز اومدم و دیدمت...واااااای باورم نمیشد ، تکون میخوردی، دست و پاهای نااازتو تکون میدادی برام، قلب مهربونت تاپ تاپ میکرد، دیدمش قربون قلبت برم. وقتی دکتر گفت ببین این سرشه...این تنشه...این دستاشه...زودی گفتم خانوم دکتر بذار بابایی ش بیادو ببینش، بابا رو صدا زدم اومد... همش میخندید، منو نیگاه میکرد و میخندید با چشماش باهام حرف میزد میگفت ببین نی نی مون رو... اشک تو چشام جمع شده بود...میخندیدم همش... هر چی از احساسم تو اون لحظه بگم کم گفتم:) هیچی برام قشنگ تر از این لحظه نبود نی نی ... خیلی دوستت دارم. فقط مراقب خودت باش، دارم سعی میکنم از استرسام کم ...
14 مهر 1392

هفته چهاردهم

سلام عزیزم   الان دو روزه که وارد چهارده هفته شدی سه ماه اول هم تموم شد:)  هنوز جواب آزمایش غربالگری آماده نشده. قراره چهاردهم برم بگیرم اگه آماده بود...توکل به خدا. میدونم هیچیت نیس گلم ولی فقط نگرانم یه کوچولو. دلم برات خیــــلی تنگ شده. ولی نمیشه که بیام ببینمت:( آخه میگن سونو زیادم خوب نیست. هنوز جنسیتت رو نمیدونم ولی یه حسی بهم میگه شاید پسری:)  هر چی باشی عزیز دل مامان و بابایی هستی... مراقب خودت که هستی گلم آره؟ مامانی فدات شه، همه ی فکــر و ذکــرم تو خونه تویی نی نی...خیلی انتظار سخته...کی میشه عید بیاد و روی ماهتو ببینم و بغلت کنم و بوست کنم...و تاااا همیشه کنارم بمونی تو فقط خوب باش، خــوب؟ به همون ...
8 مهر 1392

تولد مامانی:)

امروز تولدم بود : )   ایشالا سال دیگه روز تولدم، تو هم کنارمونی عزیزم. دلم برات تنگ شده، روز شنبه که رفتیم سونو، بابایی هم اومد داخل، اگه بدونی چطوری میــــخ شده بود و مانیتور دکتر رو نگاه میکرد که تورو ببینـــه...خیلی خوشحال بودم که بابایی واسه بار اول میاد و میبینه تورو، یه مانیتور هم جلو من بود ولی زاویه ش یه خورده خوب نبود و من نتونستم خوب ببینمت:( وقتی اومدیم خونه همش از بابایی میپرسیدم دیدی؟ دست و پاهاش رو دیدی؟ چجوری بود؟ هر چی میگفتم و اون جواب میداد من سیر نمیشدم. میگفت وول میخورد همش، هر دفه تو تصویر یه حالتی بودی...قربونت برم من. یه کم دلگیر بودم که چرا من تورو خوب ندیدم:( ولی خدارو شکر، خداروشکر دکتر گفت هم...
1 مهر 1392

حس مادری...

 هیچ حسی شبیه حس مادر بودن نیست. اینو شنیده بودم ولی درکش نمیکردم اصلا. شده وقتی قرار داری با اونی که خیلی دوسش داری، اونم برا بار اول که میخوای ببینیش، هول و ولا داری که کی وقتش میرسه، کی برم، چجوری برم، دیر نشه! ... حالتای این شکلی، الان من یه حسی دارم خیــلی فراتر از اون، از وقتی وقت گرفتم برا سونو و گفت شنبه ساعت 8 بیا منتظر بودم که این روز برسه، دیشب همش به همسری میگفتم من فردا میرم نی نی رو میبینم.... صبح ساعت 8 بیدار شدم و دیگه نتونستم بخوابم، همش چشمم به ساعت بود، ینی میبینمش...ینی مشکلی نداره... خیالم راحت میشه؟... چجوریه حالا... الان دارم لحظه شماری میکنم تا برم... حس عجیبیه خدایا خودت مراقب نی نی م باش.  ...
30 شهريور 1392

خدایـا شکرت...

سلام    خدا همیشه حواسش به ما بوده، فقط ما صبرمون کمه...   تو اوج ناباوریم، تو اوج نا امیدیم تو موقعی که دیگه حواسم به هیچی نبود و وقت دکتر گرفتم که برم و دوباره داروهامو شرو کنم، خدا بهم ثابت کرد که اگه خودتم حواست نباشه من حواسم به تو هست، اگه تو یادت نباشه، من یادم هست... خدایا ممنونم ازت که با اینکه هیچوقت بنده ی خوبی نبودم برات، رهام نکردی... ممنونم به خاطر همه چی.
28 شهريور 1392